خوش به حالت از همه جا بي خبري
گيرم اندوه تو
خواب است ونگاه تو خيال
پس دلم منتظر کيست عزيز اين همه سال
پس دلم منتظر کيست که من بي خبرم
که من از آتش اندوه خودم شعله ورم
ماه يک پنجره وا شد به خيالم که تويي
همه جا شور به پا شد به خيالم که تويي
باز هم دختر همسايه هماني که تو نيست
باز هم چشم من و او که نمي دانم کيست
باز هم چلچله آغاز شد از سمت بهار
کوچه يک عالمه آواز شد از سمت بهار
پيرهن پاره گل جمله تبسم شده است
يوسف کيست که در خنده ي او گم شده است
اين چه رازي است که در چشم تو بايد گم شد
بايد انگشت نماي تو و اين مردم شد
به گمانم دل من باز شقايق شده اي
کار از کار گذشته است تو عاشق شده اي
يال کوب عطش است اين که کنون مي آيد
اين که با اسب گل از سمت جنون مي آيد
بي تو بي تو چه زمستاني ام ايلاتي من
چقدر سردم وباراني ام ايلاتي من
تو کجايي ومن ساده ي درويش کجا؟
تو کجايي ومن بي خبر از خويش کجا؟
دل خزانسوز بهاري است بهاري است که نيست
روز وشب منتظر اسب و سواري است که نيست
در دلم اين عطش کيست خدا مي داند
عاشقم دست خودم نيست خدا مي داند
عاشق چشم تو هستيم و زما بي خبري
خوش به حالت که هنوز از همه جا بي خبري
جمعه 14 مرداد 1390 - 5:45:22 PM